دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

کش بازی!

یکی از بازیهای پر طرفدار بین دخترهای من "کش بازی" است. قاعده و قانون این بازی من در آوردی به این صورت است که یکی از دخترها به صورت داوطلبانه، کش مویش را می آورد و نوبتی کش را پرتاب میکنند و سه نفری با تمام قوا می دوند تا بعنوان اولین نفر به کش دست پیدا کنند! به همین راحتی! این بازی در حد جام جهانی برای دخترها نشاط آور است و وقتی این بازی به ظاهر ساده شروع میشود، حتی اگر رو به مرگ هم باشی ،صدایت به هیچ بنی بشری نمیرسد!   در این میان ، کسی که مدام در حال جر زدن است دخترک میباشد که میخواهد همیشه خارج از نوبت کش را پرتاب کند. دخترها هم با سعه صدر می پذیرند. ولی مشکلات دیگری هم گریبانگیر است. از جمله ا...
17 آذر 1392

بازیافت

آخرین دستاورد آشغال جمع کنی من اینها بود:   یک ظرف خالی چیپس که شد جای این چوبهای ژاپنی!(اگر بگویم اسمش را نمیدانم زشت است آیا واقعاَ؟)     و قرار گرفته در جای خودش:     و یکی دیگر جعبه لامپ کم مصرف که خیلی محکم بود و بزرگ و هر چه خودم را راضی کردم دور بیندازمش نشد که نشد! و نتیجه در گیری حس و عقل شد این:     و شد جای ساق دستهایم، و کنار میز کنسول آینه قرار گرفت. و این چسباندنها علاوه بر اینکه موجب "حظ بصر " اینجانب شد (دستت درد نکنه نرجس جان که کلمه یادم دادی!) ، بلکه صبح که دخترها بیدار شدند کلی برای همین دو قوطی دور ریز ذوق نمود...
17 آذر 1392

جشن کوچک تولد

از صبح دخترها خواستند که بعد از ناهار آشپزخانه را به آنها بدهم. و با موافقت من بعد از جمع کردن سفره ناهار دخترها شروع کردند به جمع و جور و حتی شستن ظرفها! البته با شرط اینکه من هیچ کاری به جمع کردن به هم ریختگیهای بعد از کارهایشان ندارم. خلاصه ظرف شستند و دختر بزرگه میخواست کاکائو درست کند که به خاطر مشکل دار بودن و احتمالا فاسد بودن کاکائو تخته ای ،پروژه با شکست روبرو شد. بنابراین ژله درست کردند و من فقط طرح دادم و باقی کارها با دختر بزرگه بود. از عصر هم  با دو عدد کیک یزدی و بیسکوئیت هایی که تمام موجودی شیرینیجاتیمان بود شروع کردند، شروع کردند به درست کردن و تزیین کیک تولد! شب که شد من حق نداشتم پا به آ...
17 آذر 1392

به آفتاب سلامی دوباره ...

سلام امروز!* سلام سی و چهار سالگی! سلام روزهای خوب آینده! سلام روزهای سخت پیش رو! سلام روزهای سخت و شیرین پیش رو! و باز اعتراف میکنم امروز که 34 ساله ام با دیروز که 33 ساله بودم هیچ فرقی نکرده ام! انگار نه انگار که یک سال بزرگتر شده ام! در خوشبینانه ترین حالت! به نقطه میانی عمرم رسیده ام.     *منولوگ محبوب من در فیلم "مادر" مرحوم علی حاتمی.(امین تارخ) ...
17 آذر 1392

زخمی کوچک و دردی بزرگ!

  دیروز روز بسیار خوب و عزیزی بود برایم. حیف که به خوبی تمام نشد. آخر شب تمام وسایل سفر دوروزه مان به شمال جمع بود و دخترها خوشحال از مسافرت! درست زمانی که بچه ها مقدمات جشن تولد کوچکی به سبک خودشان را برایم فراهم کرده بودند و منتظر پدر بودند برای شروع مراسم ، اتفاق بدی افتاد. دخترک زمین خورد و پشت لبش به لبه میز برید. یک لحظه دخترها فریاد زدند:"مامان خون!" و من وقتی برش یک سانتی پشت لب دخترک را دیدم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز یک جای زخم همیشگی روی صورت دخترک. ابتدا با چسب ب خ یه و چسب مخصوص مهارش کردیم تا امروز صبح. ولی به هیچ وجه نتوانستم دخترک را راضی به کنار آمدن با چسب کنم. ب...
17 آذر 1392

اولین روزه سال 92

  دیروز هم گذشت. اولین روز از ماه رمضان و سخت ترین روز! روز پر کار و خوبی بود. ولی  هلاک شدم.   سارافون دخترک ، که با اضافه کامواهای خواهرم می بافتم چند روز است که تمام شده. اما اضافه کامواها باز هم اضافه آمد و من تصمیم گرفتم تا یک پاپوش هم ببافم! یکی از پاپوش ها تمام شده و یک لنگه دیگر نیمه است. احتمالا باز هم کامواها اضافه می آید! شاید یک کت کوتاه هم برای روی سارافون بافتم. نمیدانم باز هم اضافه ما آید یا نه؟     این عکس هم برای در آوردن نرجس خاتون از ابهام:       و اولین افطار ما:     ...
17 آذر 1392

عجب صبری خدا دارد!

  آخرین اخبار از زخم بالای لب دخترک این است:       این هم دور نمای زخم:     نمیدانم جای امیدواری هست برای محو شدن جای این زخم؟   دیشب آخرین تکه از دومین بسته چسب ک ام ف ی ل را چسباندم.   ولی دخترک دوباره برای کندن چسب عزمش را جزم کرده بود . به محض چسباندن چسب دخترک یک گوشه و کناری گم میشد و بعد از یک غیبت چند دقیقه ای، وقتی برمی گشت از نگاههای مشکوکش میشد فهمید که چسب را دوباره کنده است. یعنی اینقدر در چشمت زل میزد که میفهمیدی حتما کاری انجام داده که استرس دارد ببیند من می فهمم یا نه؟ و واضح بود که این کار چیزی نبود جز ...
17 آذر 1392

زیارت و سیاحت!

دیشب ، بابا دخترها را برد بیرون تا به جبران مسافرتی که نرفتند، دوری بزنند. بچه ها ،خوشحال آماده شدند و راه افتادند. گشت شبانه دیشب یک زیارت از امامزاده بود و یک شام مهمان بابا.             بابا شام خرید و با بچه ها رفتیم یک جای خلوت و به علت نداشتن زیر انداز یک پتو پهن کردیم و روی آن نشستیم و بچه ها از شام لذت بردند.         دخترک هم به مدد چسبهای "کامفیل" بسیار بهتر است و زخمش رو به بهبود است.   فقط گاهی روی پانسمان حساس می شود و مدام پانسمان را از روی زخم می کند و مجبورم دوباره از نو پ...
17 آذر 1392

روزگار ما...

  قبل تر ها یکی از لذتهای زندگی مشترکم این بود که در ماشین کنار همسرم بنشینم و با او حرف بزنم. او رانندگی کند و من هر آنچه در دلم دارم برایش بگویم!       اما حالا...       روزگاری داریم که وقتی در ماشین مینشینیم، سه تا صورت که به طرز غریبی در پیشی گرفتن از همدیگر تلاش میکنند فاصله بین دو تا صندلی ما را پر میکنند. و کافیست کلمه ای از دهانمان در بیاید تا این سه تا صورت به حرف در آیند و گوی سبقت را از کف یکدیگر بربایند برای پاسخ دادن به حرفهای ما. تا خدای نکرده برای ما جای ابهامی باقی نماند. و البته پیروز این میدان همیشه دخترک است که وقتی ببیند صدایش به جایی ...
17 آذر 1392

جارو برقی2

  این روزها یک کاربری جدید برای جارو برقی در خانه مان پیدا شده است.         یعنی در خانه ای به این وسعت جایی برای خوابیدن و شیر خوردن این دخترک وجود ندارد که طفلکم مجبور است روی جارو برقی بخوابد؟ لابد نیست! ...
17 آذر 1392